مثلا من خودم باشم و تو هم خودت باشی. مثلا من همان دختر خانه ای باشم که تا مهمان می آید می چپد توی اتاق و عمرا برای دیدار مهمان های عید دیدنی پایین نمی آید و هیچ عروسی و مهمانی و ختم فامیل های دوری نمی رود. و تو هم همان پسری باشی که اهل عید دیدنی و مهمانی و عروسی و ختم فامیل های دور نیست و اینطوری باشد که قصه بهم رسیدنمان بدون هیچ فراز و فرودی اینقدر به درازا بکشد.
ما شهرستانی ها به راحتی از هم دل نمی کنیم. اول از همه توی خانه روی هم را میبوسیم و همدیگر را بغل میکنیم. بعد باهم سوار ماشین می شویم و می رویم فرودگاه و بعد از تحویل بار باز هم همدیگر را بغل میکنیم و فدا مدای یومونچه می شویم که در جواب "گاوه چی میگه؟" با لبهای غنچه کرده مو مو می کند. بعد از آن باز همدیگر را بغل میکنیم و این بار واقعی خداحافظی میکنیم و تا وقتی که عزیزمان پشت گیت بازرسی سالن ترانزیت ناپدید شود چشم از او بر نمی داریم و بعد میرویم پشت پنجره ی مشرف به باند و منتظر می مانیم تا سوار شدنشان را ببینیم و وقتی دیدیم بالای پله ها ناپدید شد، برویم سر میدان نزدیک فرودگاه و آنجا همراه بقیه ی خانواده هایی که آمده اند بدرقه ی مسافرشان اینقدر زیر باران منتظر بمانیم که هواپیما آرام از روی باند بلند شود و در آسمان ابری ناپدید شود و به این فکر می کنیم که چطور و با چه جراتی اجازه داده ایم خواهرمان سوار یک قوطی آلمینیومی در بسته شود و اینطوری برود توی دل آسمان؟
درست کردن یک تغار سالاد شیرازی، کشیدن یک بخیه ی ۱۰+ سانتی، انداختن یک سفره ی ۱۴ نفره و نگه داشتن غذا برای ۴ نفری که به ناهار نرسیده اند، گرداندن یومونچه دور حیاط و دور هال و دور ستون با سه چرخه و کامیون و روی دوش تا وقتی که خون به درستی به دو قسمت سلول های سازنده و پلاسما تقسیم شود، دم کردن چایی و دمنوش به صورت یکی در میان، منچ بازی کردن و گاز گرفتن بازوی خاله بخاطر اینکه عمدا چند بار صفحه ی بازی را بهم زد، ۵ بار پهن شدن سفره ی غذا.
داییه از بعد از تصادف از ضعف اعصاب شدید رنج میبره. به طوری که اشتهای خاصی به گرفتن پاچه ی بچه ها پیدا کرده (البته فقط و فقط شفاهی). این قضیه به قدری جدی شده بزرگترا نشستن باهاش حرف زدن و گفتن که فقط از ساعت 6 بعد از ظهر به بعد میتونه به بچه ها گیر بده و داییه هم قبول کرده. عصری توی محوطه ی جافرگوسنی نشستیم که پسرِ دخترخاله شروع میکنه شن و ماسه ها رو مثل نقل و نبات ریختن توی هوا. مامانش داره تهدیدش میکنه که جلوش رو بگیره ولی داییه نتونست جلوی خودش رو بگیره دخالت کرد و گفت اگر یه بار دیگه این کارو کردی سیخ داغ میذارم روی دستت. یه نگاه به ساعتم کردم و گفتم 5 و نیمه ها!!! گفت مشکلی نیست. تا سیخ بخواد توی آتیش داغ داغ بشه ساعت 6 شده.
پسر بچه ی دو سال و هشت ماهه شان را آورده اند درمانگاه. بچه سوزش ادرار شدید و قرمزی ناحیه ی تناسلی دارد. قبل از معاینه میپرسم بچه ختنه شده؟ می گویند نه. میگویم خب چرا تا این سن ختنه اش نکرده اید؟ دارو را که خورد و خوب شد ببرید عمل اش کنید. پدرش جواب می دهد: مامانش یکی دیگه توی راه داره. به دنیا که اومد باهم میبریمشون.
ژنتیک اینطوری است. وقتی بچه ای از موی ذرت میترسی و خیلی هم میترسی و مایه ی خنده ی خانواده هستی. ولی بزرگ می شوی و ریش در می آوری و دانشگاه می روی و آن قضیه فراموش خیلی وقت است فراموش شده. ولی خب یهو خواهرزاده ات به دنیا می آید و دایی می شوی و خواهر زاده ات هم از چیزهای پرز دار و ریش ریش دار می ترسد و باز همه یادشان می افتد که تو از موی ذرت می ترسیدی و باز مایه ی خنده می شوی.
#یاس
#یومونچه
یومونچه معمولا عادت ندارد به وسایل خانه دست بزند. بیشتر از همه سرش به کار خودش است. فقط این وسط گیر داده به یکی از کابینت ها [فقط هم همان یکی] و هر بار می آید خانه می رود سر وقت همان یکی و هی باز و بسته اش می کند و گاهی قاشقی چیزی از آن تو برمی دارد. اما دیشب که شاخدار حوصله ی حادثه آفرینی دوباره نداشت، وقتی دید یومونچه هی می رود سمت کابینت مورد علاقه اش، پرسید: "یه چیز پرز پرزی و پشمالو ندارین؟ ازش میترسه"
سپس سفره پاک کن قرمز پشمالویی که تقدیمش کرده بودم را به یومونچه نشان داد و بی درنگ پرتش کرد توی کابینت و درش را بست. و تمام.
به نام خدا
وقتی بعد از لاغر کردن و تتوی ابرو و بن مژه و عمل پلک و کاشت مژه و عمل بینی و هزار کوفت و زهرمار دیگر باز هم از خودت راضی نیستی یعنی مشکل از جای دیگری است. عوض اینکه خودت را بدهی دست این صافکار و آن رنگ کار، عینکت را عوض کن. دیدت را نسبت به خودت که فراتر از چشم و ابرو و گیسو و قد و بالاست، تغییر بده. خودت را دوست داشته باش حیوان.
پایان
زهرمار این روزها سوشال مدیاست. داریم راه خودمان را می رویم و غم های خودمان را میخوریم که یهو ناغافل این افعی از ناکجا آباد، نیش به جانمان می زند و زهرش را می پاشد توی رگ هایمان. وگرنه که من داشتم توی دل خودم برای یکی از 2499 بیمار تحت پوششم که مری اش تازگی ها سرطانی شده غصه می خوردم و کاری به کار کسی نداشتم و اصلا خبرم نبود که حالا فلان جای تهران یک پسرک جوان بسیجی 19 ساله شهید شده و اصلا کی بوده و چه شکلی بوده. حالا ولی به لطف این مار خوش خط و خال، هر لحظه دارم به این فکر میکنم که فلان جای تهران یک پسرک جوان بسیجی 19 ساله شهید شده و چقدر رشید هم بوده و بیچاره مادرش. بیچاره مادرش.
دلم عاشورا میخواهد. نه از این عاشوراهایی که اخیرا داشتم. آن عاشورا هایی کلا یک مزار داشتیم که دور آن جمع شویم و آن وقت ها مرمر سفید بود و رویش نوشته بود اسم دایی را آبی نوشته بود و شهید را با قرمز آن بالا اضافه کرده بود و بالای سرش پرچم سه رنگ داشت. از آن عاشوراهایی که تا چشم کار میکرد توی یک وجب جای گار شهدا آدم جمع می شد و هوا گرم بود و چپ و راست شربت تعارفمان میکردند و ما هم نه نمیگفتیم ولی یک جای کار از تماشای زنجیر زنی سرگیجه می گرفتیم و کارتن خالی شیرینی ها را برمیداشتیم می گذاشتیمش روی حاشیه ی راه پله ی بلندی که گار شهدا را وصل میکرد به جنگل کوچک بید پایین تپه و رویش می نشستیم و سررررر میخوردیم پایین.
"آغاز عصر ظلمت، واقعه ی کربلاست؛ آن جا که برای اولین بار و آخرین بار معصومی، نه به اراده و دستور یک حاکم ظالم و یا ضرب شمشیر انسانی شقاوت پیشه، که با اراده ی جمعی مردم به شهادت می رسد؛ تا از این راه به خداوند اعلام کنند که نمی خواهند سر به سوی آسمان بلند کنند، نمی خواهند واسطه ای از آسمان برایشان بگوید، نمی خواهند نور را ببینند. هر سال شیعیان در این روز بر سر می زنند و اشک می ریزند تا خداوند توبه ی انسان را بپذیرد و آن واسطه را بفرستد تا نور باز هم در جهان بتابد و انسان دوباره سر به آسمان بلند کند."
چند شب پیش حساب کردم دیدم عموی بزرگم ۱۹ نوه دارد. سریع با بابا تماس گرفتم و گفتم: حاجی تکلیف زمین های ارثی تان را سریع تر مشخص کنید. پرسید: چرا؟ گفتم: اگر این وسط دعوایی چیزی شد، بزن بزن که هیچ، این همه آدم اگر بخواهند روی ما تُف هم بیاندازند، بی برو برگرد غرق می شویم.
گروه خانوادگی فقط اونجاش که پسر خاله میاد تبلیغ جدیدترین کسب و کارش رو میکنه و اینقدر پوستر مغازه اش رو برات توی خصوصی میفرسته که از رو میری و میذاریش وضعیت. اونوقت اون وسط پسردایی چپ و راست ویدیوی شیرین کاری هاش رو میذاره و یه عده قربون بلا میرن و یه عده تهدید و ارعاب. در این حین و بین زن دایی که تازه عزیزی رو از دست داده یه پیام یه متری در مورد برزخ یا مرگ فوروارد میکنه توی گروه. من هم که تا عکس طبیعت میذارن هی یاداوری میکنم که واسم چند تا دونه هیزم و میوه ی کاج نگه دارن واسه ی توی شومینه. مامان و خاله هم یکی در میون به همه ریپلای میدن" احسنت گل نازم"
باشه بابا شما Time, ما خانواده ی سبز. شما رولکس الماس نشان، ما گاز روی مچ دست. شما علامه جعفری، ما پسرِ آهنگران. شما مجموعه ی هری پاتر با کاور و جلد سخت، ما بیشعوری. شما گوشت سر دست گوسفندی، ما کالباس ۲۰%. شما شهاب سنگ، ما سنگِ کلیه. شما خاله وسطی، ما زنِ دایی کوچیکه. شما تاوانکس ۵۰۰، ما عسل توی شکم شلغم. شما شب یلدا، ما صبح ۱۴ فروردین. اصلا شما همه چی، ما هر چی که شما بفرمایید.
چند روز پیش میم با حالت خبری/گلایه ای میگفت که تا او به من پیامک ندهد، من پیامکی برایش نمی فرستم. که خب حدود ۹۰ درصدی واقعیت داشت، ولی دلیلی نداشت با صدای بلند اعلام شود. این بود که تصمیم گرفتم پیام فردا صبح را من زودتر بفرستم. مطمین هم بودم که فردا توی شلوغی درمانگاه فراموش میکنم. خب چیکار کردم؟ توی سرویس پیام را نوشتم و زمان ارسالش را تنظیم کردم روی ساعت ۷:۳۰ صبح و تخت گرفتم خوابیدم. وقتی رسیدم درمانگاه، خوشحال خوشحال موبایلم را چک کردم. شت. میم ساعت ۷:۲۷ دقیقه پیامک داده بود.
اگر بخواهم پیاز داغ قضیه را زیاد کنم، باید بگویم که یک بار، همراه چند تا از خاله زاده ها و دایی زاده ها فرار کردیم و رفتیم تهران. اما اگر بخواهم معمولی تعریف کنم، باید بگویم که بله، یک بار با اطلاع جزئی به یکی از والدین و بدون اجازه ی آنها یهو زدیم به جاده که خودمان را برسانیم که یک مراسم عروسی که ما را نبرده بودند و ما هم بدجوری لچ برداشته بودیم و اصلا کهیر زده بودیم که چرا نباید توی آن عروسی باشیم؟ من بودم و شاخدار و یاس و دختر دایی و پسر خاله و دختر خاله. با هزار بدبختی و ترس و وحشت از اینکه الان یکی از دایی ها رد مان را میزند و با خفت از اتوبوس پیاده مان میکند خودمان را رساندیم اهواز. آنجا هم رفتیم توی لیست انتظار که بلکه بتوانیم با پرواز خودمان را به مراسم که همان شب هم بود، برسانیم. تازه جشن عروسی تهران هم نبود. باید خودمان را می رساندیم کرج. یک روزی باید خیلی رویم زیاد شود که قضیه عروسی را برایتان تعریف کنم.
با هزار عز و التماس ما شش نفر توانستیم خودمان را توی لیست انتظار جا کنیم و بلیط بگیریم (پول بلیط را هم یکی از زن دایی ها از گاو صندوق دایی به ما قرض داده بود وگرنه که ما آه در بساط نداشتیم. خود دایی وقتی فهمید داشت دیوانه میشد :دی ). به همین خاطر اخرین نفرهایی بودیم که سوار شدیم. ردیف دوم جای ما دخترها بود و جای یاس افتاده بود لاین سمت راست و کنار دو مرد میانسال، و پسرخاله هم افتاده بود چندین ردیف عقب تر. آن موقع یاس تقریبا هفت ساله بود، آنچنان مظلوم به پنجره ی هواپیما نگاه میکرد که آخرش مجبور شدیم به آقایان کنار دستش بگوییم اگر می شود جایشان را بدهند به بچه که بتواند کنار پنجره بنشیند. آقایان هم با روی خوش و با شوخی خنده جا به جا شدند و جایشان را دادند به یاس. ظاهر و فاز مسافر های ردیف جلو و ردیف کناری ما یک طوری بود. معلوم بود مسئولی چیزی هستند. مهماندار ها هم هی احوالشان را می پرسیدند و خیلی بهتر از همیشه مهمان داری می کردند. بخاطر همین توجه ما به خودی خود جلب شده بود و این وسط من فقط نیم رخ آقای ردیف جلویی را می دیدم و هر کار می کردم هیچ به جا نمی آوردمشان. از آن طرف هم صدای پج پج صحبت کردن یاس و آقایان بغل دستی اش می آمد و بعدا فهمیدیم خیلی راحت با او سر صحبت را باز کرده اند و پرسیده اند کجایی هست و کجا می رود و بابا مامانش چکاره اند و اسمشان چیست و کجا کار میکنند. اینطور بود که وقتی هواپیما میخواست بنشیند و هر کس سر جایش نشسته بود یادداشتی را دست به دست کردند و رساندند به آقایی که من نیم رخش را دیده بودم و به جا نیاورده بودمشان و ما هم که تماما توی نخ کارهای این چند نفر بودیم که بدانیم کی هستند و اصلا رییس کجایند یعنی توی کاغد چه نوشته اند؟ که خب فهمیدنش خیلی طول نکشید، چون همین که هواپیما که نشست آقای ردیف جلویی از جایش بلند شد و برگشت سمت ما و شروع کرد به احوال پرسی. تازه آن وقت بود که ایشان را شناختم. فکر کنید مرد با آن سن و سال - اصلا کاری به درجه و این چیزها هم ندارم- با آن قد بلندش به سختی از روی صندلی بلند شده بود و به ما چند دختر کم سن و سالِ هیجان زده و پر سر و صدا سلام کرد و حالمان را می پرسید و احوال بابا و دایی بزرگه را که از زمان جنگ میشناختشان جویا می شد و کلی تحویلمان گرفت و حتی تعارف کرد که اگر جایی می رویم ترتیبی بدهد راحت تر راهی شویم. و نگفته پیداست که برخورد ایشان چقدر به چشم منِ نوجوان آمده بود و همه اش خدا خدا می کردم یاس لو نداده باشد که چطور تا اینجا خودمان را رسانده ایم و چرا.
این روزها که اینطرف و آن طرف حرف از وضعیت جسمانی و دعا برای سلامتی ایشان است، گفتم این خاطره را اینجا تعریف کنم شاید لحظه ای دعایی از ته ته دلتان بلند شود و برود به آسمان. خدا هم که دنبال بهانه است، ان شالله به واسطه ی دعای خیر شما رحمت و شفایش را نازل می کند. آمین.
دختر دایی در گروه خانواده پرسیده "حاضرید یک آپارتمان چند واحدی در فلان شهر بخریم و همه باهم آنجا زندگی کنیم؟" آن هم در گروهی مجازی که هر چند روز یک بار در آن چاقوکشی و گروگان گیری اتفاق می افتد.
نو هانی. تنک یو وری وری ماچ.
تعریف کردن و تحسین کردن چیزهایی که اطرافیانمان تازه خریده اند قلق دارد. یک مرز خیلی باریکی این وسط هست. نه اینقدر کم تعریف و تحسین کنیم که توی ذوق طرف بخورد و نه اینقدر جو گیر شویم و به به و چه چه کنیم که طرف لباس را از تن خودش بکند و بدهد به ما. و خب کوچک شما تیستو، استاد به سرعت عبور کردن از این مرز های باریک است.
درباره این سایت